دستهاش

ساخت وبلاگ
تاریک بود و وحشتناک غیر این چیزی یادم نمیاد چشمامو که باز کردم دستهای بزرگ و مردونه اشو دیدم خدا رو شکر کردم همش خواب بود ، خزیدم تو بغلش و خودمو مچاله کردم، دستاشو باز کرد تا راحت تر جا بشم . دست گذاشت رو قلبم ، اینقد تند میزد از ترس که نفسم بند اومده بود ، نمیدونم خواب بود یا بیدار ،صبح که شد نه من حرفی زدم از خوابم نه اون از بیدار شدنش.

خدایا این دستها رو ازم نگیر خواهش میکنم .

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۰۵ساعت 16:44&nbsp توسط قووم  | 

یورگ سن سیز آغلایار...
ما را در سایت یورگ سن سیز آغلایار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoam بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 18:40